سلام مامان یک نفر رضا هستم، پسرت :) یادت هست که؟ میدونم که هست. عارضم به خدمتت که مامان جان آقا رضا ۲۳ ساله شدن. تبریک نمیگی؟ بوسم نمیکنی؟ قربون صدقهم نمیری؟ میگم مامان، زشت نباشه روز به روز دارم عقب میکشم؟ چی میخواستیم، چی شد؟ چی میخواستیم، تلاشمون برای رسیدن به چی شد؟ راستش دلم میخواد یه کوچولو غمگین بشم، اندازه یه قطره اشک. ولی خب، نمیدونم مامان، دیگه نمیدونم. واقعنی دیگه هیچی نمیدونم.
سلام مامان نمیدونم، شاید این گم شدن یه حکمت داشته باشه. شاید این دور افتادن یه قصه برای گفتن داشته باشه. نمیدونم مامان، ولی بیشتر از هروقت دیگه ای داره از خودم بدم میاد. بیشتر از هروقت دیگه حالم بده . یادته اجازه نمیدادی بیام تو بغلت؟ یادته اذیت میکردم پس میزدی منو که به کار اشتباهم پی ببرم؟ میدونم مامان، میدونم پر از اشتباهم، پر از گناه . ولی مامان میشه پسم نزنی؟ میشه باز بوسم کنی؟ اجازه بدی بیام تو آغوشت؟ بسمه مامان، بسمه .
درباره این سایت